درباره وبلاگ

عشق یعنی اشک توبه در قنوت خواندنش با نام غفار الذنوب عشق یعنی چشمها هم در رکوع شرمگین از نام ستار العیوب عشق یعنی سر سجود و دل سجود ذکر یا رب یا رب از عمق وجود . . . ----------------------------------- یارب ز تو دل به هرکه بستم توبه بی یاد تو هرکجا نشستم توبه صدبار شکستم و ببستم توبه زین توبه که صدبار شکستم توبه ----------------------------------- به شهرعاشقانه ی ماخوش اومدین ماسعی می کنیم بهترین مطالب رو ازخدا.ازآرامش.ازعاشقی براتون بزاریم ممنون ازخوبیتون
آخرین مطالب
نويسندگان
شهرعاشقی
هرچی دل تنگت بخواد

 


 

 خانه و خانواده :: شخصيت هاي زوجين 

موضوع: توقعات در روابط دخترها و پسرها!



انتظار یا توقع داشتن از یک دختر در رابطه دوستانه اش با یک پسر


به ظاهر ساده و طبیعی است. ابراهیم سلیمانی روزنامه نگار در تهران نظر چند پسر ایرانی را


در این باره پرسیده؛

حتما ادامه مطلب رابخونين
 

 



ادامه مطلب ...


شنبه 16 مهر 1390برچسب:بامبو و سرخس,داستان پندآموز,داستان,داستان كوتاه, :: 4:17 بعد از ظهر ::  نويسنده : عاشق       

بامبو و سرخس
روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را،

زندگي ام را!

به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا

مي‏ تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.

او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني؟
پاسخ دادم : بلي.



ادامه مطلب ...


شنبه 16 مهر 1390برچسب:رابطه جنسي , :: 4:13 بعد از ظهر ::  نويسنده : عاشق       

چرا نبايد از ارتباط جنسي به عنوان ابزاري براي مجازات استفاده کرد؟

امتناع از برقراي رابطه جنسي در حقيقت بيانگر نوعي اعمال قدرت

است. مي توان گفت که زوج يا زوجه اين کار را به دليل حس خشونت و

عصبانيت زيادي که احساس ميکند، انجام مي دهد

 



ادامه مطلب ...


داستان بخت بیدار
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"

 

 




، 

 



ادامه مطلب ...


شنبه 16 مهر 1390برچسب:داستان زيباي دخترفداكار, :: 10:43 قبل از ظهر ::  نويسنده : عاشق       

 


 دخترفداكار




همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

حتما بخونينش خيلي زيباست



ادامه مطلب ...


 

داستان جالب امتحان دامادها !!

داستان جالب دامادها

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
 

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى

کند.

یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر

قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون

استخر انداخت.



ادامه مطلب ...